قبل شروع بگم یه سری اتفاق و خاطره از قبل هست که هنوز وقت نشد بنویسم 

خاطرات هتل و یه چند تای دیگه

.

.

.

خب

از شهرستان برامون مهمون اومده 

عروسشون هم اوردن که یه سال از من کوچیکتره

دختره داشت عکسای خودشو و شوهرشو نشونم میداد بعد برام سوال شد چقدر اختلاف سن دارن

پرسیدم ازش 

مکث کرد بعد منم گقتم بابا سن یه عدده بگوو

گفت 8 سال

گفتم خوبههه بابا فکر کردم الان میخوای بگی 17 18 سال...

اقا این گذشت

شب به مامانم گفتم من فکر میکردم خیلی اختلاف سن داشته باشن 

مامانم گفت دارن دیگه پسره 16 سال ازش بزرگتره 

بعد من همینطوری مونده بودمم گفتم کاش بهش نمیگفتم خوبه نگفتی 17 سال T T 

خیلی سوتی بدی بود

کاش اصلا از اول از مامانم میپرسیدم تا خودششش